وارد اتاق شد..نوید پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای جلویش باز بود و مشغول خواندن ان بود..
سرش را بلند کرد..با دیدن اریا از جایش بلند شد..به طرفش رفت..با هم دست دادند..
هر دو روی صندلی نشستند..نگاه نوید پر از شیطنت بود..اریا نگاهش کرد و خندید..
--چیه چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!..
نوید لبخند زد و گفت :دیشب خوش گذشت؟!..خب الکی الکی صاحب زن و زندگی شدیا..
اریا به شوخی اخم کرد وگفت :هنوز که اتفاقی نیافتاده ولی قراره بیافته..
نوید یک تای ابرویش را بالا داد وگفت :قراره بیافته؟!..یعنی چی؟!..
--دیشب از بهار خواستگاری کردم..
نوید با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..اریا تو چکار کردی؟!..
با لحن جدی گفت :همون کاری رو کردم که باید می کردم..بهار مال منه نوید..
-- همچین چیزی نمیشه اریا..گفتی عاشقشی گفتم خیلی خب باش..ولی دیگه چرا ازش خواستگاری کردی؟!..مگه متوجه موقعیتی که درشی نیستی؟!..
اریا کلافه از جایش بلند شد..دستی بین موهایش کشید..
-چرا نمی فهمی نوید؟..من بهار رو دوست دارم..نمی تونم تنهاش بذارم..قصدم از اول هم ازدواج بود..
--ولی تو که همیشه می گفتی ازدواج نمی کنی و چنین قصدی نداری؟!..
-اون مال زمانی بود که با بهار اشنا نشده بودم..وقتی فهمیدم عاشقشم نظرم عوض شد..
--اختلاف سنیتون چی؟!..
-برام اصلا مهم نیست..نه من..ونه بهار..
نوید مردد بود سوالش را بپرسد یا نه..
--ولی اخه.. اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بهنوش..اون الان نامزدته..
اریا با خشم داد زد :ساکت شو نوید..اون دخترن نامزد من نیست..
-- ولی انگشتر تو توی دستشه..
محکم زد رو میز وگفت :کی دستش کرده؟..من؟!..کی رفته خواستگاریش؟..من؟!..کی بهش قول ازدواج داده؟..من؟!..
از زور خشم می لرزید..نوید از جایش بلند شد ..رو به رویش ایستاد..
--اریا درکت می کنم..می دونم تو بد موقعیتی هستی..ولی اگر نتونستی از پس اقابزرگ و بهنوش بر بیای می دونی بهار چه ضربه ی بزرگی می خوره؟..می دونم دختر رنج کشیده ایه..لیاقت خوشبختی رو داره..ولی..
-اینا رو نگو نوید..ذهنمو بیشتر از این درگیر نکن..اگر بمیرم هم تن به ازدواج با بهنوش نمیدم..من فقط وفقط با بهار ازدواج می کنم..31 سالمه..میتونم برای خودم تصمیم بگیرم..خیر سرم مردم..بهار ماله منه می فهمی؟..
--خیلی خب حرص نخور..منم غیر از این نمیگم..ولی می خوای با بهنوش چکار کنی؟..
-به محض اینکه برسم شمال میرم باهاش حرف می زنم..میگم که روی من حسابی باز نکنه..اگر حرفی زده شده و کاری انجام شده دست اقابزرگ توی کار بوده نه من..
--اگر قانع نشد چی؟!..می شناسیش که؟..دختر مغروریه..
داد زد :به درک..من نامزد اون نیستم اون هم همینطور..قانع شد که شد ..نشد دیگه مشکل خودشه نه من..
نوید کمی سکوت کرد..
بعد از چند لحظه گفت :بهار موضوع صندوقچه رو می دونه؟!..
اریا نگاهش کرد..سرش را تکان داد و گفت :اره..مادرش قبل از فوتش بهش گفته..
--بازش کرده؟!..نوشته ها رو خونده؟!..
-هنوز نه..فکر کنم امروز بازش کنه..
--اگر از همه چیز با خبر شد چی؟!..فکر میکنی اون می..
میان حرفش پرید وبا لحن کلافه ای گفت :من فعلا به جز خودم و بهاربه هیچی فکر نمی کنم....بهار عاقل و فهمیده ست..خودش می تونه تصمیم بگیره..بهش گفتم جواب خواستگاریم رو بعد از خوندن اون نوشته ها بده..
اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..
با صدای گرفته ای گفت :مشکلات من که یکی دوتا نیست..اقابزرگ ..بهنوش..اون نوشته ها..نمی دونم باید چکار کنم..مغزم قفل کرده..فقط می دونم که نباید کوتاه بیام..من واقعا بهار رو دوست دارم..به خاطرش هر کاری می کنم..کوتاه نمیام نوید..نمیذارم اونو ازم بگیرن..
نوید سرش را تکان داد..چیزی نگفت..می دانست اریا تو موقعیت سختی قرار دارد..
فقط خود اریا می توانست این مشکل را برطرف کند..اما چگونه؟!..
--هیچ وقت ندیده بودم اینطور بشی..رفتارت..کارات..حرفات..هم ه تغییر کرده..
اریا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به نوید انداخت..لبخند کمرنگی رو لبانش نشست..
به میز روبه رویش نگاه کرد..
تصویر بهار جلوی چشمانش بود..
با خود عهد کرده بود تا پای جان بایستد ولی هرگز نگذارد کسی بهار را از او بگیرد..
حتی اقابزرگ..
روی زمین دنبال کلید صندوق می گشتم..اون شب از دستم افتاده بود ..بالاخره پیداش کردم..رفته بود زیر کمد اثاثیه..
قفلش رو باز کردم..چندتا تیکه لباس و ملحفه توش بود..همه رو زدم کنار..چشمم به صندوقچه ی کوچیکی افتاد.. به رنگ قهوه ای تیره که یه قفل کوچیک طلایی رنگ هم به درش زده شده بود..
صندوقچه رو برداشتم و از زیر زمین اومدم بیرون..خیلی خیلی کنجکاو بودم بدونم توش چیه..که جواب خواستگاری اریا به این صندوق بستگی داره..همین طور وصیت مادرم..
رفتم تو خونه..کف هال نشستم..کلید رو توی قفل چرخوندم..چند لحظه چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم ..هم زمان در صندوق رو هم باز کردم..
یه پارچه ی مخمل قرمز روی محتویات داخل صندوق انداخته شده بود..برش داشتم..با تعجب به داخلش نگاه کردم..
یکی یکی اوردمشون بیرون..یه گردنبند مردونه که اسم" ماهان "روش حک شده بود..یه انگشتر با نگین یاقوت..اون هم مردونه بود..یه پاکت سفید که روش با ماژیک نوشته شده بود "عکس و خاطرات"..گذاشتمش کنار..چندتا پاکت نامه..و..2 تا دفتر خاطرات..
یکی به رنگ ابی که روش با خط زیبایی نوشته شده بود "خاطرات سامان سالاری"..و اون یکی دفتر هم به رنگ سبز که با خط مامان روش نوشته شده بود "خاطرات کوتاهی از مریم "..دفتر خاطرات مامان و بابا بود..
پاکت عکس ها رو باز کردم..یکی یکی اوردمشون بیرون..توی هر عکسی چندتا مرد و زن بودند..2 تا از عکس ها دو نفری بودند..مامان و یک مرد دیگه که کنارهم ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند..
پشت عکس رو نگاه کردم.."ماهان و مریم..1369 "..
عکس بعدی کنار دریا بود..یه نوزاد تو بغل مرد بود..سریع پشت عکس رو نگاه کردم.."شمال..سامان و مریم..1373"..خدایا یعنی این مرد پدرمه؟!چشمان مشکی..چهارشونه و قد بلند..با دیدنش چشمام پر از اشک شد..
باید هر چه زودتر خاطرات رو می خوندم..طاقت نداشتم..ولی کدوم رو اول بخونم؟!..خاطرات بابا یا مامان رو؟!..
تصمیم گرفتم اول خاطرات بابا رو بخونم..واقعا کنجکاو بودم بدونم بابام کی بوده؟!..توی گذشته ش چیا بوده؟!..
صفحه ی اول رو باز کردم..با شعری از حافظ شروع شده بود..
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید"
به نام خدا
تا به حال تو عمرم خاطره ننوشتم..همیشه میگم خاطره رو باید به فراموشی سپرد خوب هاش حسرت میاره ..بدهاش غم و غصه..
ولی امروز می خوام بنویسم..این روزها کاری ندارم که انجام بدم..بهتره با این چند خط نوشته کمی از عذاب وجدانم کم کنم..یعنی فایده ای هم داره؟!..نمی دونم..شاید..
یادمه فقط 14 سال داشتم..بعد از مرگ پدرم با تمام وجود تنهایی رو حس کردم..کسی رو نداشتم..من موندم و کلی دارایی..باغ..زمین ..کارخونه..یه پسر 14 ساله چطور می تونست این همه ثروت رو اداره کنه؟..
شریک پدرم اقای کامرانی که تا وقتی پدرم زنده بود باهاشون رابطه داشتیم بهم پیشنهاد کرد کارها و مسئولیت کارخونه رو به اون محول کنم و خودم هم یه جورایی بر امور نظارت داشته باشم..
مرد خوبی بود..می تونستم بهش اعتماد کنم..سال ها بود که با پدرم توی کارخونه شریک بود..قبول کردم..
بعد از مدتی بهم پیشنهاد کرد برم وبا اونها زندگی کنم..واقعا تنها بودم..بی کسی و این همه سکوت که اطرافم رو پر کرده بود بهم فشار اورده بود..با همون سن کمم درک می کردم که برای فرار از پیله ی تنهایی باید رها شد..
پیشنهادش رو قبول کردم..دو تا پسر داشت و 2 تا دختر..بین اون ها فقط با ماهان صمیمی شده بودم..هم سن خودم بود..با هم بزرگ شدیم..دانشگاه رفتیم..مدارکمون رو گرفتیم..هر دو تو یک رشته قبول شدیم..پزشکی خوندیم..پشتکارمون خوب بود..
اقای کامرانی مرد خوبی بود..سخت..جدی..خشک.. ومغرور..ولی قلب مهربونی داشت..بهم خیلی کمک کرد..با کمک اون ثروت پدرم دوبرابر شده بود..
من هیچ کاری نمی کردم..فقط بر اونها نظارت داشتم..اقای کامرانی برام حساب بانکی باز کرده بود و همه ی سود شرکت رو که بخشیش مال من بود رو می ریخت به حسابم..
همه ی این موقعیت های خوب رو مدئون اقای کامرانی بودم..
ماهان توی رفاقت کم نمیذاشت..پسر مهربونی بود..خوش قلب و با مرام..بهش وابسته شده بودم..هر کجا می رفتم باید ماهان هم باهام می اومد..از برادر بهم نزدیک تر بود..
تا اینکه یک پرستار جدید به پرسنل بیمارستان اضافه شد..زیبا بود..با وقار و متین..اسمش مریم صفوی بود..رفتارش رو توی بیمارستان زیر ذره بین گذاشتم ..شیفته ش شده بودم..کم کم فهمیدم عاشقش شدم..ولی..
یک روز همه ی رویاهام به نابودی پیوست..رویاهایی که برای خودم و مریم در سر داشتم..
بعد از ساعت کاری از بیمارستان خارج شدم..طبق معمول سوار ماشینم شدم ..
ولی جلوی دربیمارستان با دیدن صحنه ی رو به روم محکم زدم رو ترمز..باورم نمی شد..انگاردارم خواب می بینم..
ولی نه..حقیقت داشت..مریم با لبخند سوار ماشین ماهان شد..ماهان هم به روش لبخند زد..ماشین حرکت کرد..
ناخداگاه پامو روی گاز فشردم..تعقیبشون کردم..باید می فهمیدم کجا میرن..از فکرش هم تنم می لرزید..ماهان..با مریم..وای خدایا..
ماشین جلوی رستوران نگه داشت..هر دو پیاده شدند..ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..پشت سرشون حرکت کردم..رفتن تو رستوران..دنج ترین جای رستوران رو انتخاب کردند و نشستند..
پشتشون یه ستون بود..سریع بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم و پشت ستون نشستم..ازتوی کیف دستیم یک روزنامه در اوردم وجلوی صورتم گرفتم..
تمرکز کردم..می خواستم صداشون رو بشنوم..
ماهان :پس چرا با پدرت صحبت نمی کنی؟..
--نمی تونم ماهان..تحت فشارم..
-عزیزم درکت می کنم..ولی طاقت من هم تموم شده..
--صبر کن ماهان..منم مثل خودت..دیگه صبر ندارم..
-برای رسیدن بهت لحظه شماری می کنم مریم..
--من هم همین طورماهان ..
با اومدن گارسون صحبتشون قطع شد..
دستام می لرزید..قلبم تیر کشید..پشت کمرم عرق سردی نشسته بود..چشمام سیاهی می رفت..
خدایا مریم من..کسی که عاشقانه دوستش داشتم با ماهان.. کسی که از برادر بهم نزدیک تر بود ..
کنار هم نشستن و دارند به هم ابراز عشق می کنند..ماهان می خوا د بره خواستگاریش؟!..اما..من..
چشمام می سوخت..از جوشش اشک بود..روزنامه رو پرت کردم رو میز..سرمو گرفتم تو دستام..داشتم دیوونه می شدم..
از جام بلند شدم..اونا سرشون به گارسون گرم بود..برگشتم خونه..دیوانه وار رانندگی می کردم..
روزها می گذشتند..توی خودم بودم..ماهان می اومد پیشم و باهام حرف می زد..
--چته سامان؟!..چرا چند وقته تو خودتی؟!..
-حوصله ندارم ماهان ..سر به سرم نذار..
مثل همیشه کنارم نشست و دستشو انداخت رو شونه م..
با لحن دوستانه و مهربونی گفت :داداشی من عاشق شده؟!..ای ناقلا کی هست این زن داداش اینده؟!..
نگاهش کردم..زل زدم تو چشماش..دلم می خواست داد بزنم بگم اره عاشق شدم ولی عشق منو تو دزدیدی..
حرکاتم دست خودم نبود..از جام بلند شدم..محکم زدم تو صورتش..
بیچاره ماهان..بی تقصیر بود..اون خبرنداشت که من مریم رو دوست دارم ..ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود..
با چشمای گرد شده در حالی که دستشو گذاشته بود رو صورتش به من نگاه می کرد..
از خونه زدم بیرون..می خواستم فرار کنم..از خودم..از ماهان..از مریم..نباشم..نیست بشم..ولی نبینم که مریم داره مال یکی دیگه میشه..مال برادرم..ماهان..من ماهان رو مثل برادرم می دونستم..از برادر هم نزدیک تر..ولی خورد شدم..این نابودی رو از چشم ماهان می دیدم..
ماهان هر شب با اقای کامرانی بحث و دعوا داشت..می گفت مریم رو می خواد ولی اقای کامرانی دختر یکی از دوستانش رو برای ماهان در نظر گرفته بود..ماهان زیر بار نرفت..گفت فقط مریم..اقای کامرانی از طرف ماهان دختر دوستش رو نامزد ماهان اعلام کرد..ماهان خبر نداشت..وقتی فهمید فقط زل زد تو چشمای اقای کامرانی و با لحن قاطع گفت :فقط مریم..یا اون..یا مرگ..
از خونه زد بیرون..وقتی می گفت فقط مریم..یا می گفت مریم رو دوست دارم..اتیشم می زد..اتش کینه رو در من شعله ورتر می کرد..
شب و روز تو فکرش بودم..تا اینکه اون عمل نابخشودنی ازم سر زد..به جای اینکه برم با خود مریم حرف بزنم..کاری کردم که تا اخر عمرم زجر بکشم و خودمو نفرین کنم..
یک روزکه ماهان با مریم قرار داشت..جلوی پارک از هم جدا شدند..به صورتم نقاب زدم..دیوونه شده بودم..کارهام دست خودم نبود..
میگن عاشق ها به جنون برسن کارشون تمومه..منم جنون پیدا کرده بودم..توی اون لحظه نمی دونستم دارم چکار می کنم..
یادم رفته بود ماهان برادرمه..یادم رفته بود من و ماهان با هم بزرگ شدیم..فراموش کرده بودم ماهان چقدرکمکم کرد..مثل یه برادر واقعی پشتم بود..تنهام نذاشت..فراموش کرده بودم اقای کامرانی چقدر بهم کمک کرده بود..دستمو گرفته بود و منو به اینجا رسونده بود..
مریم ازش خداحافظی کرد و رفت..ماشین ماهان اونطرف خیابون پارک شده بود..نمی دونم چرا اون روز ماهان مریم رو نرسوند ..
داشت می رفت سمت ماشینش..نقاب رو روی صورتم درست کردم.. پامو روی گاز فشردم..نزدیکش شده بودم..با سرعت زیادی رانندگی می کردم..
دستام می لرزید..ولی کینه ای که توی قلبم ازش داشتم ولم نمی کرد..
محکم زدم بهش..فریاد پر از دردش رو شنیدم..روی هوا معلق زد..خورد زمین..به چند ثانیه نکشید..خون سرخ و غلیظی از زیر سرش جاری شد..اسفالت از خون ماهان رنگین شد..
پامو روی گاز فشردم..هول شده بودم..انگار تازه پی به اشتباهم برده بودم..قلبم داشت از جاش کنده می شد..
رفتم..رفتم جایی که هیچ کس نبود..داد می زدم..صدای ماهان توی سرم بود ..منو برادر صدا می زد..
پشیمون بودم ولی هنوز هم عاشق مریم بودم..کسی نفهمید که ماهان رو من کشتم..مریم می اومد بیمارستان ولی حالتش نشون می داد که افسرده ست..از مرگ ماهان ناراحت بود..
بهش نزدیک شدم..دلداریش می دادم..سفت و سخت بود..نمی شد به قلبش نفوذ کرد..ولی دست از تلاش بر نداشتم..
به خاطرش ادم کشته بودم..حقم بود که بهش برسم..از دیوونه که نمی شد توقع داشت..اره..من دیوونه بودم..یه مجنون..
1 سال گذشت..توی این مدت همسر اقای کامرانی به خاطر مرگ پسرش ماهان دق کرد و مرد..انگار خواب بودم..یا شاید هم کور بودم..همه ی گذشته رو به فراموشی سپرده بودم..
با کشتن ماهان حسی نداشتم..با مرگ مادرش بی خیال بودم..یا نه..شاید هم خودم رو بی تفاوت نشون می دادم..فراموش نکرده بودم..دلم می خواست فراموش کنم..به خودم تلقین می کردم..
بالاخره تونستم به هدفم برسم..به مریم درخواست ازدواج دادم..قبول کرد..فکر می کرد منم مثل ماهان هستم..می گفت اخلاقاتون شبیه به همه..
هه..ماهان مهربون و پاک کجا..منی که دلم از سنگ بود و ادم کشته بودم کجا..
این افکار ازارم می داد..انگار تازه وجدان خفته م بیدار شده بود..تازه می فهمیدم عذاب وجدان یعنی چی..
با مریم ازدواج کردم..رفتیم تو ویلای خودم..اونجا رو برای زندگی در نظر گرفته بودم..ولی..
درست 1 سال بعد از عروسیم..ویلا اتیش گرفت..اون شب من و مریم بیرون از خونه بودیم..وقتی برگشتیم هیچی از ویلا نمونده بود..2 هفته بعدش کارخونه اتیش گرفت..همه ی داراییم کم کم دود شد و رفت هوا..عمل زشتم رو فراموش کرده بودم..اینکه یه قاتلم..
دلیل این اتیش سوزی ها رو نمی دونستم..باورم نمی شد در عرض 1 ماه همه چیزمو از دست دادم..
یه خونه ی کوچیک خریدیم وتوش زندگی کردیم..هنوز دنبال عامل اصلی این اتیش سوزی ها بودم..
تا اینکه..یک شب اقای کامرانی اومد خونه م..مریم تو اتاقش بود..اقای کامرانی بهم گفت که می دونه من ماهان رو کشتم..هر چی خواست بهم گفت و در اخر هم گفت که تموم اون اتیش سوزی ها کار خودش بوده..می خواد نابودی منو ببینه چون نابودش کردم..
گفت کمرش رو شکستم..گفت مطمئنه که هیچ وقت روز خوش نمی بینم..گفت نمی دمت دست قانون خودم مجازاتت می کنم..به روز سیاه مینشونمت..
مریم باردار شده بود..خونمون رو عوض کردیم..رفتیم تهران..از ترسم از خونه بیرون نمی اومدم..به مریم می گفتم چک بالا اوردم و می ترسم طلبکارا پیدام کنند..باورش شده بود..
انگار ماهان رو فراموش کرده بودم..اصلا حس نمی کردم اونو کشتم..گاهی اوقات که به یادش می افتادم حس عذاب وجدان می اومد سراغم ولی لحظه ای بود..زود هم از بین می رفت..
کم کم همه ی پس اندازم خرج شد..مقدار کمی ازش مونده بود..توی این مدت که کاری برای انجام دادن نداشتم می نشستم و این خاطرات رو می نوشتم..
دختر من ومریم به دنیا اومد..خودش دوست داشت اسمش رو بذاریم بهار..اسم زیبایی بود..
به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد برای کار برم شمال ..اقای کامرانی هم شمال زندگی می کرد ولی دیگه خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم..مدت زیادی گذشته بود..
همراه مریم و بهار رفتیم شمال..باید از نو شروع می کردم..با دوستم صحبت کردم..گفت که پدرش بیمارستان داره و می تونه کاری کنه اونجا مشغول بشم..
خوشحال بودم که بالاخره کاری پیدا کردم..برگشتیم تهران..باید کارهامون رو سر وسامون می دادیم و برای زندگی می رفتیم شمال..
تصمیم گرفتم برای خرید خونه برم شمال..نمی تونستم مریم و بهار رو با خودم ببرم..
1 روز بیشتر طول نمی کشید..بنابراین بهشون گفتم که زود میرم و بر می گردم..
صفحات رو زیر و رو کردم..دیگه چیزی نوشته نشده بود..
مات و مبهوت سرجام نشسته بودم..
یعنی بابای من ادم کشته؟!..ماهان کامرانی کیه؟!..
باید خاطرات مامان رو هم می خوندم..
شاید جواب سوالام تو خاطرات مامان باشه..
به نام خالق هستی
تو زندگیم خاطره ای نداشتم..لااقل تا قبل از اشناییم با ماهان اینطور بود..ولی از وقتی به ماهان علاقه مند شدم زندگی من شد سراسر خاطره..خاطره های تلخ..شیرین..و پر از حسرت..
میخوام بگم..می خوام از اون دوران بگم..دورانی که عاشق هم بودیم..من تک فرزند بودم..تو یه خانواده ی متوسط بزرگ شدم..تازه مدرکم رو در رشته ی پرستاری گرفته بودم..به خاطر موفقیتم پدرم گفت که بهتره یه سفر بریم شمال تا کمی اب و هوا عوض کنیم..
چی از این بهتر؟..بعد از کلی خستگی این سفر حسابی می چسبید..راهی سفرشدیم..به مقصد شمال..دوست پدرم کلید ویلاشون رو داده بود به ما تا این مدتی که اونجا هستیم توی ویلای اونها اقامت کنیم..بین راه ماشین بابا پنچر شد..جاده جوری بود که ماشین های کمی درش تردد می کردند..
هر 3 بیرون از ماشین ایستاده بودیم..از گرمای هوا کلافه شده بودم..همون موقع یه ماشین مدل بالای مشکی از کنارمون رد شد..کمی جلوتر زد رو ترمز..دنده عقب گرفت..جلوی ماشین ما توقف کرد..راننده پیاده شد..یه پسر جوون که عینک افتابی به چشم داشت..خوش تیپ بود..عینکش رو برداشت..حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت..به طرف پدرم رفت..صدای گیرایی داشت..
--سلام پدر جان مشکلی پیش اومده؟..
-سلام پسرم..ماشینمون پنچر شده..
--بذارید کمکتون کنم..
--مزاحمت نمیشیم پسرم..
--نه پدر جان..وظیفه ست..
بابا رفت کنار..اون مرد جوون مشغول شد..پشت ماشین ایستاده بودم..نمیدونم چرا بهش خیره شده بودم..نگاهم دست خودم نبود..
یه تیشرت جذب به رنگ سفید تنش بود..هیکل چهارشونه ای داشت..بابا و مامان رفتند جلو ..مامان داشت برای بابا از توی فلاسک ..چای می ریخت..
نگاهش کرد..صورتش عرق کرده بود..با پشت دست عرق صورتش رو خشک کرد..ناخداگاه دستمو بردم تو جیب مانتوم و دستمالم رو دراوردم..به طرفش گرفتم ..
-بفرمایید..
سرشو بلند کرد..نگاهمون تو هم گره خورد..با همون نگاه گرم و گیراش ..چیزی در وجودم تکون خورد..قلبم..اره.. قلبم لرزید..
چشمان مشکی ونافذی داشت..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..دستشو اورد جلو و دستمال رو ازم گرفت..
زیر لب گفت :ممنونم..ولی کثیف میشه..
با لبخند گفتم :اشکال نداره..
یک تای ابروشو انداخت بالا و لبخندش پررنگ تر شد..
--پس دیگه بهتون پس نمیدم..
با تعجب گفتم :چی؟!..
--خب وقتی کثیف شده دیگه به چه دردتون می خوره؟..نگهش می دارم..
-خب..به درد شما هم نمی خوره..
کمی نگاهم کرد..سرشو انداخت پایین..
همونطور که کارشو انجام می داد گفت :شاید خورد..همینطورکه الان به دردم خورد..
منظورشو متوجه نشدم..از کنارش رد شدم..رفتم پیش مامان..
صداش هنوز تو گوشم بود..مامان صدام زد..
--مریم..مریم..با تو هستم..
به خودم اومدم..
-بله مامان..
--دخترم باز قلب پدرت درد گرفته..بهش میگم هوا گرمه بشین تو سایه کمی حالت جا بیاد قبول نمی کنه..من برم قرصش رو بدم..عزیزم این لیوان چای رو ببر برای اون اقا..خدا خیرش بده..
-باشه مامان..فقط زودتر قرص بابا رو بدید..ممکنه حالش بدتر بشه..
--باشه دخترم..
لیوان رو برداشتم وبه طرفش رفتم..اوا.. اون زیر چکار می کنه؟!..
-بفرمایید چایی..
اوخ اوخ..بنده خدا هل شد.. یک دفعه سرشو بلند کرد...وای محکم سرش خورد به لبه ی ماشین..
دستشو گذاشت رو سرش در همون حال نشست کف اسفالت..
با نگرانی جلوش نشستم..لیوان چای رو گذاشتم کنارش..
-وای تورو خدا ببخشید..تقصیر من شد..بذارید ببینم چی شده..شکسته؟!..
سرشو کشید عقب..با صدای ناله مانندی که رگه های خنده هم توش پیدا بود گفت :داغون شد خانم..سرم پوکید..
سعی کردم لبخندمو جمع کنم..
-ببخشید واقعا..براتون چای اورده بودم..حواسم نبود..
سرشو بلند کرد..باز هم همون نگاه..همون لرزش..
تک سرفه ای کردم و گفتم :من پرستاری خوندم..بذارید سرتونو معاینه کنم..
دستشو از روی سرش برداشت..نگاهش هنوز تو چشمام بود..
--منم پزشکی خوندم..پس بهتر می دونم چیزیم نیست..
لبخند زد که من هم در جوابش لبخند زدم..
به لیوان چای اشاره کردم و گفتم :بفرمایید..نوش جان..
لیوان رو برداشت..از جام بلند شدم ..خواستم برگردم پیش مامان اینا که صداش میخکوبم کرد..
گرم..گیرا..اروم..
--اسمتون چیه؟!..
سرمو برگردوندم..نگاهش کردم..
زیر لب گفتم :مریم..مریم صفوی..
لبخند زد و گفت :من هم ماهان هستم..ماهان کامرانی..
با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم..
برگشتم پیش مامان..ولی مرتب اسمش رو زیر لب زمزمه می کردم..
ماهان..
این اولین دیدار من و ماهان بود..اولین دیداری که باعث شد بذر عشقش توی قلبم کاشته بشه و کم کم جوانه بزنه..
اون روز کارتشو بهم داد..بهش زنگ نزدم..هم خجالت می کشیدم و هم اینکه اینکار رو درست نمی دونستم..
تا اینکه توی بیمارستان مشغول به کار شدم..متوجه شدم ماهان هم توی اون بیمارستان پزشکه..همراه برادرش بود..فکر می کردم برادرشه ولی بعد بهم گفت که سامان باهاشون زندگی می کنه ولی از برادر خودش بیشتر دوستش داره..
رابطه ی من و ماهان روز به روز صمیمی تر و عاشقانه تر می شد..گفت می خواد بیاد خواستگاری..من هم می گفتم با پدرم حرف می زنم..
اما قلب پدرم مشکل داشت و تازه سکته ی دوم رو رد کرده بود..می ترسیدم هیجان براش خوب نباشه..منتظر موقعیت مناسب بودم..
ماهان می گفت طاقتش تموم شده..من هم مثل خودش بودم..خانواده ی ما از نظرمالی متوسط بود..پدرم بازنشسته بود..ولی خانواده ی ماهان خیلی ثروتمند بودند..
چند بار اینو بهش گفتم ولی اون هر بار می گفت این چیزها برام مهم نیست..من تورو دوست دارم وبرای رسیدن بهت تلاش می کنم..
می گفت پدرش راضی به این ازدواج نیست.. می خواد دختر دوستش رو براش بگیره..ولی ماهان منو دوست داشت..کوتاه نمی اومد..
اون روز توی پارک داشتیم در مورد همین موضوع حرف می زدیم..قرار شده بود همون شب با پدرم حرف بزنم..
ماهان می خواست منو برسونه ولی گفتم که 2 تا کوچه بالاتر کار دارم و باید برم خیاطی ..مادرم لباس داده بود براش بدوزند..باید می رفتم بگیرم..
ماهان هم خونه کار داشت و باید زودتر می رفت..
وقتی داشتم بر می گشتم دیدم جلوی پارک جمعیت زیادی جمع شده..
هر قدمی که بر میداشتم قلبم بیشتر تیر می کشید..دلم گواه بدی می داد..
ماشین امبولانس اومد..خدایا چی شده؟!..نگاهم به ماشین ماهان افتاد..مگه ماهان بر نگشته خونه؟!..پس ماشینش اینجا چکار می کنه؟!..
جمعیت رو با دستم پس می زدم ومی رفتم جلو..یکی افتاده بود رو زمین..اطرافش پر از خون بود..یه پارچه ی سفید هم انداخته بودن روش..اطرافش پول ریخته بودند..
چشمام از زور وحشت گرد شد..پاهاش از پارچه بیرون بود..کفشاش..این..این کفش ها..مال..ماهان من بود..خدایا..این..این ماهانه؟!..
دیوانه وار جیغ کشیدم..رفتم جلو..با خشونت پارچه رو از روی صورتش برداشتم..
خودش بود..ماهان بود..از سرش خون می رفت..به صورتش دست زدم..سرد بود..خدایا ماهان من مرده..
جیغ می کشیدم و اسمش رو صدا می زدم..
-ماهــان..ماهان چشماتو باز کن..ماهان توروخدا..ماهان..
چندتا زن به طرفم اومدن و بلندم کردند..انقدر شیون و زاری کردم و تو صورت خودم زدم که رو دست یکی از زن ها از حال رفتم..
ماهان من مرد..ظاهرا یه ماشین بهش زده و در رفته..
خیابون خلوت بوده..کسی نه اون ماشین رو دیده و نه راننده ش رو..
خدایا کی دلش اومده ماهان منو بکشه؟!..ماهان..قلب مهربونی داشت..
افسرده شده بودم..هر شب جمعه یه دسته گل رز می گرفتم و می رفتم دیدنش..
گل ها رو پر پر می کردم و می ریختم رو سنگ قبرش..با گلاب قبرش رو شست و شو می دادم..
باورم نمی شد این قبر ماهان باشه..
روی اسمش"ماهان کامرانی"دست کشیدم..
گریه می کردم..صداش می کردم..
سایه ی یک نفر افتاد روم..سرمو بلند کردم..
سامان بود..
--سلام..
ازجام بلند شدم..با صدای گرفته جوابش رو دادم..
-سلام..خوب هستید؟..
--ممنون..
نشست و فاتحه خوند..وقتی از جاش بلند شد دیدم چشماش نمناکه..زیر لب یه چیزایی می گفت..متوجه نشدم..
کمی باهام حرف زد..گفت منو می رسونه..تو ماشین سکوت کرده بودم..تصویر ماهان جلوی چشمم بود..
از اون روز به بعد میشه گفت تقریبا هر روز سامان رو می دیدم..اخلاق و رفتارش تا حدودی شبیه به ماهان بود..
اروم..متین..و مهربون..
ولی باز هم هیچ کس ماهان نمی شد..
1 سال گذشت..طی این مدت سامان باهام بیشتر صمیمی شده بود..هیچ وقت تنهام نمی ذاشت..
مدتی که افسردگی گرفته بودم کمکم کرد..دلداریم می داد..
هر شب جمعه که می رفتم سرخاک ماهان اون هم می اومد..
کم کم حس کردم بهش وابسته م..عشق نه..عاشقش نبودم..قلب من فقط متعلق به ماهان بود..
ولی اره..به سامان وابسته شده بودم..
باز هم سفر شمال..اینبار سامان بهمون کمک کرد..ولی نه در اثر پنچر شدم لاستیک..
بین راه وقتی داشتیم بر می گشتیم حال پدرم بد شد..قلبش درد گرفته بود..دارو هم فایده ای نداشت..
گوشه ای ماشین رو پارک کرده بودیم تا پدرم حالش بهتر بشه..می گفت وقتی تو ماشینه نفسش می گیره..
ماشین سامان جلومون ترمز کرد.. پیاده شد..اون هم مثل ماهان پزشک بود..
پدرمو معاینه کرد..گفت که باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان..ماشین پدر رو من اوردم..سامان هم پدرمو برد تو ماشین خودش..
اون روز به کمک سامان ..جون پدرم نجات پیدا کرد..
برای همین رابطه ش با پدرم خیلی خوب شد..جوری که به خونه مون رفت و امد پیدا کرد..
ازم خواستگاری کرد..حس می کردم می تونم دوستش داشته باشم..ولی باز هم عاشقش نبودم..فقط دوستش داشتم..
به دو دلیل بهش جواب مثبت دادم..اول اینکه از نظر اخلاق و رفتار خیلی شبیه به ماهان بود..و دوم اینکه یه حس خاصی بهش داشتم..همون دوست داشتن..
ازدواج کردیم..با سامان خوشبخت بودم..مرد خوبی بود..گاهی حس می کردم تو خودشه ولی بعد از چند دقیقه می شد همون سامان قبلی..
1 سال بعد از عروسیمون ویلامون اتیش گرفت..بعد از مدتی کارخونه هم اتیش گرفت..
سامان سهم اقای کامرانی رو هم خریده بود برای همین اون کارخونه کامل مال سامان بود و حالا خودش ضرر کرده بود..
یه خونه ی کوچیک خریدیم و توش زندگی کردیم..باردار شده بودم..سامان خوشحال بود..گفت که باید بریم تهران زندگی کنیم..
دلیلش رو پرسیدم گفت نمی خواد دست طلبکارا بهش برسه..باید بریم جایی که هیچ کس ازمون خبر نداشته باشه..
دیگه تو بیمارستان کار نمی کردم..اومدیم تهران..یه خونه ی کوچیک تو مرکز شهر گرفتیم..وضع مالیمون در سطح متوسط بود..
سامان از خونه بیرون نمی رفت..کم کم پس اندازش تموم شد..
دخترمون بهار به دنیا اومد..یه دختر نازو خوشگل..چشمای سبز..پوست سفید..واقعا زیبا بود..
سامان گفت که یکی از دوستانش بهش پیشنهاد کرده بره تو بیمارستان پدرش مشغول بشه..
رفتیم شمال..با دوستش صحبت کرد..برگشتیم تهران..قرار شد یه سفر بره شمال ..برای خرید خونه..
گفت 1 روزه میره و بر می گرده..ولی..
رفت و هرگز برنگشت..
من و بهار رو تنها گذاشت..تو جاده تصادف می کنه و میمیره..
هیچ کس نه ماشینی که بهش زده رو دیده بود و نه راننده رو..
بعد از فوت سامان دقیقا 45 روز از فوتش گذشته بود که پدرم در اثر سکته فوت کرد..مادرم هم طاقت دوری از پدرم رو نداشت اون هم دق کرد..
دیگه تنهای تنها شدم..نه عمویی نه خاله و عمه ایی..هیچ کسی رو نداشتم..
از داره دنیا همین پدرو مادر رو داشتم که اونها هم تنها گذاشتن..ارثی هم نمونده بود که بهم برسه..خانه رو فروخته بودند تا خرج عمل پدرم رو بدند..مابقی رو هم داده بودند یه خونه ی کوچیک اجاره کرده بودند که پول زیادی هم نمی شد..
یک روز دفتر خاطرات سامان رو از تو اتاقش پیدا کردم.
.خاطراتش رو خوندم..همه چیز رو فهمیدم..سامان..شوهر من..پدر بچه م..ماهان عشق منو کشته بود..فقط برای اینکه به من برسه..
گیج شده بودم..نمی دونستم عصبانی باشم..گریه کنم..
ماهان عشقم بود..سامان اونو کشته بود..و حالا سامان شوهرم بود ..پدر بچه م..ولی مرده بود..
سعی می کردم ازش متنفر باشم اینکه به خاطر رسیدن به من عشقم رو ازم گرفته بود..اینکه اینطور ناجوانمردانه ماهان رو از سر راهش برداشته بود..
ولی هر وقت نگاهم به عکسش می افتاد میفهمیدم هر کاری هم بکنم باز هم اون شوهرم بوده و نمی تونم ازش متنفر باشم..
حس های ضد و نقیضی می اومد سراغم..گیج و منگ بودم..نمی دونستم باید چکار کنم..
تصمیم گرفتم هر چی عکس از سامان و ماهان .. کلا هر چی خاطره از گذشته دارم رو بذارم تو یه صندوق و درشو قفل کنم..
خاطراتم همون جا باقی بمونه..
می خواستم فراموش کنم..از نو شروع کنم..به خاطر دخترم..به خاطر بهارم..
من تنها نبودم که فقط به خودم فکر کنم..بهارم رو داشتم..باید به خاطراون هم که شده بود..به خاطر اینده ش تصمیم درست رو می گرفتم..
دیگه نمی خواستم تو بیمارستان کار کنم..می خواستم هم نمی شد..کسی بهم کار نمی داد..معرف می خواست..ضامن می خواست..من که کسی رو نداشتم..کار برام نریخته بود که من برم جمع کنم..بیکار بودم..
یه مدت پرستار یه پیرزن شدم..ولی پسرش وقتی فهمید بیوه هستم بهم پیشنهاد کرد صیغه ش بشم..
اون کارو ول کردم..دیگه جرات نداشتم به عنوان پرستار خونه ی کسی کار کنم..
اون خونه ای که توش بودیم رو فروختم و اومدم پایین شهر یه خونه ی کوچیک تر خریدم..با دخترم..بهارم زندگی می کردم..خیاطی می کردم..بافتنی می بافتم..
بهارم روز به روز بزرگتر می شد..خونه ی این و اون کار می کردم..می گفتم شوهر دارم تا بهم نظر بد نداشته باشند..
بهم پیشنهاد شد پرستار خصوصی بشم.. ولی چشمم ترسیده بود..یک زن بیوه..تنها..می ترسیدم..
بهار بزرگتر شد..بهم گفت دیگه نرم خونه ی این و اون کارکنم..دخترم غرور داشت..دوست نداشت مادرش اینکارو بکنه..
دیگه نرفتم..خیاطی می کردم..خودش هم کمکم می کرد..
دیپلم گرفت..گفت می خواد بره دنبال کار..ترسیده بودم..می دونستم بیرون گرگ زیاد ریخته..بهاره من بی تجربه بود..خام بود..
ولی کار خودش رو کرد..تصمیمیش رو گرفته بود..رفت تو یه شرکت مشغول شد..
پسر رییسش اومد خواستگاری..کیارش پسر بدی به نظر نمی رسید..می گفت بهار رو دوست داره..
نامزد کردند..خیالم از بابت بهار راحت شده بود..ولی اکثر اوقات می دیدم که تو خودشه..اسم کیارش که می اومد ناراحت می شد..
پشت تلفن باهاش سرد حرف می زنه..همه ی اینها رو می دیدم ولی خودش می گفت خوشحاله و کیارش رو دوست داره..
از کیارش هم رفتار بدی ندیده بودم که بهش شک کنم..
تا اینکه کیارش گفت می خواد هر چه زودتر با بهار ازدواج کنه..بهار قبول کرد..اون روز از پشت پنجره ی اشپزخونه دیدم که کیارش و بهار دارن با هم بحث می کنند..بهار عصبانی بود..دم در ایستاده بودند..
نمی دونستم موضوع چیه..از خود بهار پرسیدم ولی جواب درستی بهم نداد..
اون روز ..روز سختی بود..روز مرگم..بهار من رو به جرم حمل مواد مخدر دستگیر کردند..
دیدمش..بچه م خورد شده بود..نابودش کرده بودند..
نمی دونستم کار کدوم از خدا بی خبریه.. ولی دختر بی گناهم داشت ذره ذره اب می شد..
سرگرد اریا رادمنش مسئول پرونده ش بود..کمکمون کرد..
هر بار می دیدمش..چشماش..رنگ نگاهش..گیرایی صداش ..منو یاد یک اشنا مینداخت..یک نفر که می شناختمش..
تا اینکه خودش گفت..اون روز اومده بود اینجا..بهم یه پاکت نشون داد..
درشو باز کردم..عکس ماهان بود..یه زنجیر طلا به اسم مریم هم تو پاکت بود..
اریا گفت که ماهان دایی اونه..خدایا تقدیر با ما چه ها می کنه؟!..
سرگرد اریا رادمنش..خواهر زاده ی ماهان بود..باورم نمی شد..
حالا می فهمم چرا نگاهش و رنگ چشماش برام اشناست..
ازم خواست همه چیزو براش بگم..گفتم..راز اون صندوق..خاطرات گذشته..عشق من و ماهان..حتی اینکه سامان ماهان رو کشته..
می گفت می دونه سامان زمانی تو ویلای اقابزرگ زندگی می کرده..اونو می شناخته..
گفت متاسفه گفتم چرا؟!..گفت پدربزرگش عامل اصلی کشته شدن سامان بوده..
گفت این قانون اقابزرگه..خون در برابر خون..
پسرش به دست سامان کشته شده..حالا سامان به دست پدرماهان کشته شده بود..
شوکه شده بودم..زدم زیر گریه...گوشه ی چادرم رو به چشمام می کشیدم و ضجه می زدم..
خدایا این چه سرنوشتیه؟!..
اریا قلب مهربونی داشت..درست مثل داییش ماهان..گفت که کار پدربزرگش رو درست نمی دونه..
گفت هیچ کس از اعضای خانواده شون از این موضوع خبرنداره..هیچ کس نمی دونه ماهان رو سامان کشته..هیچ کس نمی دونه سامان رو اقابزرگ کشته..
گفت فقط خودش خبرداره که اون هم مدت زیادی نیست..
دردم یکی دوتا نبود..از یک طرف بیماریم که داشت منو از پا در میاورد.. از طرف دیگه بهار دخترم..
حکم ازادی بهار صادر شد..منتظرش بودم..می دونستم دیگه اخر راهم..
دیگه چیزی نوشته نشده بود..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی برگه ی دفتر چکید..
باورم نمیشه..پدر من دایی اریا رو کشته؟!..پدربزرگ اریا پدرمنو کشته؟!..
نمی دونم باید شرمنده باشم یا کس دیگه ای رو مقصر بدونم؟!..یا شاید هم هر دو..
اره..شرمنده بودم..از روی اریا شرمنده بودم..اینکه پدرم اینکارو کرده بود..ولی من تقصیری نداشتم..من بی گناه بودم..
اقای کامرانی..پدربزرگ اریا..پدرمنو کشته..می خواسته با این کار انتقام پسرش رو بگیره..به قول خودش..خون در برابر خون..
نمی دونستم ازش متنفر باشم یا نه؟..
ولی اون پدر بود..کمرش شکسته بود..پسر جوونش به دست پدر من به ناحق کشته شده بود..
حتما برای اینده ش هزار جور ارزو داشته..
پدرم مقصر بود..به خاطر جنون..به خاطر رسیدن به عشقش این عمل زشت رو انجام داده بود..
خدایا گیج شدم..سردرگمم..
کی این وسط مقصره؟!..کی؟!..
صدای زنگ در اومد..به ساعت نگاه کردم..غروب شده بود..حتی ناهارهم نخورده بودم..چیزی از گلوم پایین نمی رفت..
رفتم تو حیاط..-کیه؟!..--منم بهار..باز کن..اریا بود..
با شنیدن صداش بغض سنگینی نشست تو گلوم..نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..حالا که همه چیزو می دونستم..حالا که از گذشته با خبر شده بودم برام سخت بود که زل بزنم تو چشماش و بی خیال باشم..
2 تا تقه به در زد..--بهار در رو باز کن..چکار می کنی؟!..
با قدم های کوتاه به طرف در رفتم..پشت در ایستادم..چندتا نفس عمیق کشیدم تا اروم تر بشم..ولی فایده ای نداشت..سریع در رو باز کردم و قبل از اینکه باهاش رو به رو بشم دویدم و رفتم تو خونه..
نشستم کف هال..با چشمای پر از اشکم زل زده بودم به صندوقچه و کاغذ هایی که اطرافش ریخته شده بود..روی دفتر خاطرات مادرم دست کشیدم..صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم..سرمو بلند نکردم..زیر چشمی دیدم که به درگاه هال تکیه داده و داره نگاهم می کنه..با صدای گرفته ای گفت :پس بالاخره خوندیشون؟!..فقط سرمو تکون دادم..--نمی خوای نگاهم کنی؟!..
نمی تونستم..نمی شد..ای کاش می شد..ولی..بغض داشت خفه م می کرد..از جام بلند شدم..با قدم های بلند به طرف اتاقم رفتم..ولی بین راه دستم کشیده شد..سر جام ایستادم..صداش دلخور بود..--بهار معلوم هست چته؟!..سعی کردم دستمو ازتو دستش در بیارم..در همون حال با صدای خفه ای گفتم :چیزیم نیست..فقط بذار برم..--یعنی انقدر از من متنفر شدی که حتی نگاهتو ازم دریغ می کنی؟!..
خدایا اریا پیش خودش چه برداشتی کرده؟!..به طرفش برگشتم..نگاهمو کشیدم بالا..توی چشماش زل زدم..نگاهش غم داشت..اشک قطره قطره صورتمو خیس کرد..به ارومی منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..به لباسش چنگ زدم..بلند بلند گریه می کردم..-ا..اریا..--جانم..خانمی گریه نکن..-نمی تونم اریا..نمی تونم..به خاطر اشتباه پدرم من هم محکوم به مجازاتم..منم دارم تاوان گناهه پدرمو پس میدم..
سریع منو از اغوشش جدا کرد..بازوهامو گرفت..محکم تکونم داد..ولی من هق هق می کردم..
با صدای نسبتا بلندی گفت :بهارچی داری میگی؟..این حرفا کدومه؟..سال ها پیش پدرت یه اشتباه بزرگ تو زندگیش مرتکب شد..یه ادم بی گناه رو کشت..درسته..قبول دارم..ولی پدر بزرگ من هم پدر تورو کشته..نباید اینکارو می کرد..پس قانون برای چیه؟..مطمئنا مجازات می شد..پس من هم باید بگم متاسفم بهار..می بینی؟..گذشته ی ما درست مثل همه..پدربزرگ من ادم کشته..پدر تو هم همینطور..پدر تو دایی منو کشته پدربزرگ من پدر تورو..من و تو به یک اندازه غم و ناراحتی داریم..هیچ وقت این حرفو نزن..
بازومو ازتو دستاش بیرون اوردم..کمی رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..با کف دستم اشکاموپاک کردم..با صدای گرفته و خش داری گفتم :ولی چه بخوایم چه نخوایم..این ها تو گذشته ی ما هستند..من و تو..
چونه م در اثر بغض می لرزید..نگاهش کردم..به دیوار روبه روی من تکیه داده بود..نگاهش گرفته بود..
با بغض گفتم :اریا من نمی تونم از تو دل بکنم..نمی تونم فراموشت کنم..نمی خوام تنهام بذاری..من..
چشمامو بستم..قطرات اشک صورتمو شست و شو می داد..صدای هق هقم سکوت بین ما رو می شکست..شونه هام از زور گریه می لرزید..قلبم تیر می کشید..حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..به اینکه دیگه اریا رو نداشته باشم..نه..برام غیر ممکن بود..
گرمی دستاشو به دور بازوم حس کردم..چشمامو باز کردم..سرمو به سینه ش تکیه دادم..صداش لرزش خاصی داشت..--بهار اروم باش..من غلط بکنم تورو تنها بذارم..منم نمی تونم و نمی خوام ازت دل بکنم..این چه حرفیه که می زنی؟..-ولی اریا من و تو هم بخوایم نمیشه..پدربزرگت نمیذاره ما با هم باشیم..حق هم داره..--به هیچ وجه همچین حقی رو نداره..یادت نره اون هم پدر تورو کشته..حق و ناحقش پای خودشه..نباید اینکارو می کرده..هیچ کس این وسط حق نداره ما رو از هم جدا کنه..بهار..من یه مردم..خودم برای خودم تصمیم می گیرم..هیچ کس نمی تونه برای زندگی من تصمیم بگیره حتی اقابزرگ..-ولی..محکم گفت :ولی نداره بهار..ازت چند تا سوال دارم..میشه بهم جواب بدی؟..سرمو از روی سینه ش بلند کرد..-چی؟!..اروم اشکامو پاک کرد..با لبخند گفت :می خوام بهم جواب بدی..فقط با اره و نه جواب بده..باشه؟..
کمی نگاهش کردم..روی لباش لبخند بود ولی چشماش کاملا جدی بود..-باشه..
با پشت انگشت گونه م رو نوازش کرد وبا لحن اروم و گیرایی گفت :منو دوست داری؟..زل زدم تو چشماش..معلوم بود که دوستش دارم..از جونم هم بیشتر..-اره..--می خوای با من باشی؟..از خدام بود..بزرگترین ارزوم همین بود..-اره..--می تونی فراموشم کنی؟..چشمام از زور ترس گرد شد..هرگز..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم..-معلومه که نه..
لبخندش پررنگتر شد..--قبول داری گناهی که پدرت مرتکب شده به تو هیچ ربطی نداشته؟..کمی فکر کردم..خب این حرفش درست بود..پدر من تو دوران جوانیش مرتکب اشتباه شد..ولی الان..من چه تقصیری داشتم؟..-اره..قبول دارم..-- حاضری با من ازدواج کنی؟..
این سوال اخریش به کل مغزمو قفل کرد..نمی دونستم چی جوابش رو بدم..نگاه گنگ و سرگردانم رو دوختم تو چشماش..چی باید می گفتم؟!..
به روی لباش لبخند داشت ولی نگاهش همچنان جدی بود..
--بهار جوابم رو بده..اگر بگی نه باز هم تنهات نمیذارم..باهات می مونم..کمکت می کنم..ولی..اینو بدون که قلب اریا دیگه قلب نمیشه..می شکنه..ذره ذره نابود میشم..ولی اگر بگی اره..تا زنده هستم نمیذارم هیچ احدی باعث جداییمون بشه..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه..در برابرشون می ایستم..نمیذارم تورو از من بگیرن..اگر جوابت بله ست..همینجا بهت قول میدم که تا پای جونم بایستم و تورو مال خودم بکنم..مطمئن باش..حالا حاضری با من ازدواج بکنی؟..محو صداش ..دلنشینی کلامش..محبت و مهربونیش..عشق و دوست داشتنش شده بودم..حرفاش ارومم می کرد..اینکه می گفت به خاطر من حاضره جلوی همه بایسته..اینکه تنهام نمیذاشت..باعث می شد حس خاصی پیدا کنم..اریا رو دوست داشتم..اون به خاطر من از خودش هم می گذشت..پس چرا من نگذرم؟..مگه منم عاشقش نیستم؟..پس چرا کاری کنم که از دستش بدم؟..من هم برای رسیدن بهش تلاش می کنم..
لبخند زدم..نگاه پر از عشقمو دوختم تو چشماش..-بله..
لبخند بزرگی زد و صورتشو جلو اورد..نرم و اروم پیشونیم رو بوسید..--من و تو اگر با هم و پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه..پس کاری که میگم رو انجام بده..
با تعجب نگاهش کردم..منظورش چه کاری بود؟!..
--وصیت نامه ی مادرتو خوندی؟!..تعجبم بیشتر شد..اریا از وصیت نامه خبر داشت؟!..-تو از کجا می دونی؟!..کمی نگاهم کرد و گفت :قبل ازاینکه حکم ازادیت صادر بشه به دیدن مادرت اومدم..طبق گفته های مادرت از وجود صندوقچه و وصیت نامه با خبر شدم..گفت که توی وصیتش چیزهایی گفته که اینده ی بهار رو رقم می زنه..
یاد شب اخری افتادم که با مامان حرف می زدم..(--عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..وصیت من هم توی همون صندوق دخترم..بهش عمل کن..)..
سریع رفتم سروقت صندوقچه..بین پاکت ها دنبال وصیت نامه می گشتم..پشتشون رو نگاه کردم..هیچی نوشته نشده بود به جز یکیش..اره خودش بود.."وصیت نامه ی مریم صفوی"..
اریا رو به روم نشست..پاکت رو باز کردم..دستام می لرزید..یعنی مامان چی توی این وصیت نامه نوشته؟!..
زیر لب شروع کردم به خوندن..
"بسمه تعالیاینجانب مریم صفوی..فرزند محمد..به تنها فرزندم..بهار..وصیت می کنم..تا به هر چه در این وصیت نامه گفته م عمل کند..در ابتدا باید بگویم این وصیت نامه یک وصیت نامه ی معمولی نیست..من در این دنیا هیچ مال و اندوخته ای ندارم جز همین خانه که بعد از مرگم تمام و کمال در اختیار دخترم می گذارم..خود او مختار است..من در این وصیت نامه تنها یک خواسته از دخترم دارم..ازاو می خواهم بعد از مرگم به ان عمل کند تا در ان دنیا به ارامش ابدی برسم..از او می خواهم خاطرات من و پدرش را با دقت بخواند..پی به حقایق زندگی من و پدرش ببرد..پی به گناهانی که مرتکب شدیم..گناهانی که برای خلاصی از انها فرصتی باقی نماند..سامان سالاری..شوهر من..پدر دخترم..برای رسیدن به عشقش مرتکب قتل شد..ماهان کامرانی..کسی که عاشقانه دوستش داشتم را به قتل رساند..در برابر این خون ریخته شده..پدر ماهان کامرانی..باعث کشته شدن شوهرم شد..خون در برابر خون..من ناخواسته و ندانسته وارد این راه شدم..از اینکه با قاتل عشقم ازدواج کردم خود عذاب می کشم..از این رو خود را گناه کار میدانم..من راه خود را انتخاب کردم..ولی همیشه و در همه حال در عذاب وجدان به سر می بردم..غم..غصه..ناراحتی..مشکلات..من را از پای در اورد..زنده ماندم برای دخترم..زندگی کردم برای اینده ی دخترم..حال از او خواهشی دارم..تنها وصیت من به دختر عزیزم این است که..برای شادی روح من و پدرش..برای خلاصی از بار گناهان ما..به نزد اقای کامرانی برود..از او حلالیت بطلبد..در مقابل انکه شوهرم را از من گرفت من نیز او را حلال کردم..می دانم..سخت است..می دانم ان مرد قانون خودش را دارد..اگر شوهرم به دست قانون هم می افتاد بی شک مجازات می شد..ولی پدر انتقام خون پسرش را گرفت..نمی گویم به ناحق خونی ریخته شد..نه..خود سرگردانم..نمی دانم کدامین راه درست است..نمی دانم در این بین نفرت را پیشه کنم یا گذشت را..ولی او را حلال کردم..در این لحظات اخر..در این تنهایی..در این روزهای پر از اندوه..من..قاتل شوهرم را می بخشم..از او می گذرم..امید دارم او هم من و شوهرم را ببخشاید..می دانم سامان هم پشیمان است..همیشه در چشمانش نوعی ندامت را می دیدم..ولی نقاب بی تفاوتی بر چهره داشت..ان را می پوشاند..حال من از دخترم..تنها فرزندم..این درخواست را دارم..به نزد اقای کامرانی برود و از او کسب حلالیت کند..تا باشد در ان دنیا روح من و پدرش را شاد گرداند..در غیر اینصورت همیشه در عذاب به سر خواهیم برد..تنها وصیت من به دخترم همین است..انالله و انا الیه راجعون "
مات و مبهوت به برگه ی وصیت نامه خیره شده بودم..امضای خودش بود..دست خط مادرم بود..سرمو بلند کردم..با دهان باز به اریا خیره شدم..حالت صورتش چیزی رو نشون نمی داد..لب خشک شده م رو با زبون تر کردم..من من کنان گفتم :ا..اریا ..مادرم..از من چی خواسته؟!..لبخند کمرنگی زد و نگاهم کرد..چند لحظه سکوت کرد..--خانمی خودت که خوندی..گفته باید بری از اقابزرگ حلالیت بطلبی..با وحشت گفتم :ولی اخه..همچین چیزی امکان نداره..من..--چرا امکان نداره؟!..
چشمای پر از تعجبم رو دوختم بهش وگفتم :چرا نداره اریا..من چطور یه همچین کاری رو بکنم؟!..اقابزرگ بفهمه من دختر سامان سالاری هستم رسما تیربارونم می کنه..اریا با صدای ارومی خندید و اومد کنارم نشست..دستشو دور شونه م حلقه کرد..زیر گوشم گفت :نترس قول میدم تیربارونت نکنه..-اریا توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!..من دارم از ترس میمیرم..اخه این دیگه چه درخواستیه مامان از من داره؟..--می خوای نادیده بگیریش؟!..-خب..نه..وصیت مادرمه..نمی تونم نادیدش بگیرم..ولی اخه غیر ممکنه..--خانمی غیرممکن غیرممکنه..هر چیزی امکان داره..-ولی اخه چطوری؟!..--می خوای راهشو بگم؟!..
نگاهش کردم..جدی بود..با اشتیاق گفتم :اره ..بگو..چه راهی؟!..ریلکس گفت :با من ازدواج کن..
چشمام گرد شد..-چی؟!..این بود راه حلت؟!..--اره خوب نیست؟!..-الان وقته شوخی نیست..--شوخی نکردم..کاملا جدی گفتم..-اریا گیجم نکن..بگو چی می خوای بگی؟!..
با لحن جدی و محکمی گفت :من و تو عقد می کنیم..عقد دائم..به طوری که اسم من بره تو شناسنامه ی تو و اسم تو هم بیاد تو شناسنامه ی من..با من میای شمال..خونه ی من زندگی می کنی ..ولی مدتی رو پیش اقابزرگ می مونیم..از هویتت هیچی نمیگی..اینکه دختر سامان سالاری هستی..فامیلیت چیه..و ..خودم بهت میگم اینجورمواقع چی باید بگی..تو به عنوان همسر من پا به اون خونه میذاری..می دونم این حرکت برای همه یه شوک بزرگه..مخصوصا اقابزرگ ..توی این مدت که ویلای اقابزرگ هستیم باید بتونی کاری کنی که اقابزرگ ازت خوشش بیاد..یه جورایی خودت رو تو دلش جا کنی..می فهمی که چی میگم؟..وقتی اقابزرگ تونست تورو تو خانواده بپذیره و هر وقت موقعیت مناسب شد..کم کم حقایق رو میگیم و ازش کسب حلالیت می کنی..می دونم ریسکه بزرگیه..البته باید خیلی مراقب باشیم که کسی بویی نبره..وگرنه..-وگرنه چی؟!..
خندید و لباشو به گوشم نزدیک کرد..اروم زمزمه کرد :وگرنه باید دستت رو بگیرم و الفرار..من که ولت نمی کنم..حالا هر کی هر چی خواست بگه..--ولی اریا اگر اقابزرگ شناسنامه هامون رو دید و فهمید من دختر سامان هستم چی؟!..--نمی فهمه..من شناسنامه ها رو مخفی می کنم..اقابزرگ کاری به شناسنامه ی تو نداره..-اگر کسی تو خانواده ت منو نپذیرفت می خوای چکار کنی؟!..--از شناختی که روی خانواده م دارم مطمئنم همه تورو می پذیرند به جز اقابزرگ..خیلی سرسخته..ولی من و تو می تونیم..خودم کمکت می کنم..تنهات نمیذارم..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :تا چه مدت پیش اقابزرگ می مونیم؟!..
باز نگاهش شوخ شد..روی لباش لبخند جذابی نشست..زیر لب گفت :تا وقتی که اقابزرگ رو شیفته ی خودت کنی..لاله ی گوشمو بوسید..لحنش ارومتر شد:همونجوری که منو شیفته ی خودت کردی خانمی..
خندیدم و به شوخی زدم به بازوش..--در همین حد که تو شفته م شدی باید شیفته ش کنم؟!..اخم شیرینی کرد وگفت :نخــــیر..در این حد که نه..انقدر که دیگه بهمون سخت نگیره..
ابرومو انداختم بالا و خندیدم..منو به خودش فشرد و گفت :کی بریم عقد کنیم؟!..خندیدم و گفتم :عجله داری؟!..رک و راست گفت :خیلـــی..قفسه ی سینه ش رو بوسیدم و گفتم :هر وقت تو بگی..
اروم سرمو بلند کرد..تو چشمام زل زد..--پس قبول کردی؟!..چشمامو بستم و باز کردم..با لبخند گفتم :با اجازه ی بزرگترا..بلـــه..
با خوشحالی گونه م رو بوسید..--پس عالی شد..فردا دنبالش رو می گیرم..تا چند روز دیگه عقد می کنیم..بعد هم تو همراه من..به عنوان همسرم میای شمال..و..
یک دفعه لبخند از روی لباش محو شد..تعجب کردم..-چی شد؟!..زیر لب با صدای گرفته ای گفت :بهار..من..راستش..نگران شدم..-چی شده اریا؟!..تو چی؟!..--من باید یه سری چیزها رو همین الان بهت بگم..تا خدایی نکرده بعد برامون دردسر نشه..
ترسیده بودم..نگاهم اینو نشون می داد..فهمید..--نترس خانمی..برای من مهم نیست..ولی باید بدونی..-بگو اریا..--راستش من..من که نه..اقابزرگ..چطوری بگم..
برام گفت..از مشکلش..از نامزدیش با بهنوش..از اینکه خودش هم خبر نداشته..از اینکه اقابزرگ می خواد مجبورش کنه تا تن به این ازدواج بده..همه چیز رو بهم گفت..حتی از اون باغی که دوستش داره و ارزوشه با من اونجا زندگی کنه..
از اول تا اخر در سکوت به حرفاش گوش می دادم..--با این عقد هم تو می تونی از اقابزرگ حلالیت بطلبی..هم من از شر بهنوش و غرور بیجای اقابزرگ خلاص میشم و هم اینکه ..می تونم تورو برای همیشه داشته باشم..
لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..-خوشحالم که همه چیزو بهم گفتی و چیزی رو پنهان نکردی..همونطور که بهت قول داده بودم تا اخرش باهاتم..نمی خوام از دستت بدم..باهات می مونم..
لبخند بزرگی روی لبهاش نشست..من هم به روش لبخند زدم..
هر دو امیدوار بودیم همه چیز طبق نقشه پیش بره..
--پس تصمیمت رو گرفتی؟!..اریا نگاهی به نوید انداخت و گفت :اره..
نوید فرمان را به سمت راست چرخواند..--ولی اریا من از عاقبت این کار می ترسم..تو که اقابزرگ رو می شناسی..با لحن محکمی گفت :اره می شناسم..ولی خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم..من ادمی نیستم که زیر بار حرف زور بره..اون هم حرف ناحق..من بهار رو دوست دارم..تا به دستش نیارم اروم نمیشینم..
نوید نیم نگاهی به او انداخت..نگاهش چند بار تکرار شد..اریا کلافه شده بود..-چیه؟!..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!..--اریا باور کن تو عوض شدی..اصلا اون اریای مغرور و نفوذناپذیری که می شناختم نیستی..باورم نمیشه عشق تورو این همه عوض کرده باشه..
اریا از پنجره بیرون را نگاه کرد..
-من همون اریام..عاشق بهار هستم..در برابر اون نمی تونم غرور داشته باشم..نمی خوام اذیت بشه..نمی تونم ناراحتیش رو ببینم..من در مقابل بهار همین طور ارومم ولی در مقابل کسی که بخواد حقم..عشقم رو ازم بگیره نمی تونم اروم باشم..
نوید نفس عمقی کشید وگفت :اره..می شناسمت..تا اون چیزی که میخوای رو به دست نیاری اروم نمیشینی..خدا اخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه..جنگ..بحث..دعوا..اوضاع بدی پیش رو داریم اریا..فقط مواظب بهار باش..اریا سرش را تکان داد و گفت :می دونم..به همه ش فکر کردم..نمیذارم کسی اذیتش کنه..
نوید تک سرفه ای کرد و با صدای شادی گفت :شاهد اول منم بعدی کیه؟..--بهار که کسی رو نداره..باید خودم 2 نفر رو پیدا کنم..-خوب الکی الکی داماد شدیا..خاله رو بگو ..قیافه ش دیدنی میشه وقتی بری جلو و بگی ..مامان بهار ..بهار مامان..مامان جان..نه چک زدیم نه چونه..عروس خودش اومد تو خونه..
اریا اروم خندید وگفت :قیافه ی همشون دیدنیه..هر دو با هم گفتند :مخصوصـا اقا بـــزرگ..
خندیدند..نوید گفت :ولی من میگم قیافه ی بهنوش از همه دیدنی تره..مثلا نامزدته..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :اسم اونو نیار..اون نامزد من نیست..اقابزرگ سرخود رفته جلو..بدون هماهنگی با من..پس این نامزدی..بدون حضور داماد رسمیت نداره..--اره خب..اینم حرفیه..
اریا سکوت کوتاهی کرد..بعد از چند لحظه گفت :کیارش چی شد؟..اعدامش فرداست؟..--اره..فردا ساعت 8 صبح..سرش را تکان داد و گفت :کیارش با خودش بد کرد..با جوونیش..واقعا چرا؟..پول..خلاف..بدبخت کردن دخترای مردم..بیچاره کردن جوونای مردم چه لذتی داره که کیارش و امثال اون اینطورخودشون رو الوده می کنند و تا خرخره میرن تو منجلاب .. دست و پا زدن هم براشون فایده ای نداره..واقعا حیف..می تونست از راه درست زندگیش رو بکنه..الان ازاد بود..راه رو اشتباه رفت..
--درسته..تو خیلی بهش گوشزد کردی که این راهی که در پیش گرفتی تهش سرابه..برگرد..ولی اون کار خودش رو کرد.. اریا سکوت کرد..هیچ دوست نداشت این اتفاقات بیافتد..ولی کیارش خودش این راه را انتخاب کرده بود..از اخر کار باخبر بود ولی باز هم ادامه داد..ونتیجه ی کارهایش چیزی جز نابودی خودش در بر نداشت